5 مهر 1393

آشنایی با کتاب «سپیدمان»، نخستین گام برای ورود به کتابخانه فیروزبهرام

مولف: اردشیر کاویانی گوهری   /  دسته: دسته بندی نشده   /  رتبه دهید:
5

آشنایی با کتاب «سپیدمان»، نخستین گام برای ورود به کتابخانه فیروزبهرام

در سال گذشته تحصیلی، در راهروی طبقه همکف فیروزبهرام دو طاقچه درست کردیم برای به نمایش گذاشتن و معرفی سرمایه‌هایی ایرانی، که شامل نام‌داران و داشته‌هایِ مادی و معنوی می‌شد. در سال گذشته مجسمه‌ای از منشور حقوق بشر کورش، تندیسی از نماد فروهر، تندیسی از اشو‌زرتشت و نیز نمادی از خلیج‌فارس را در مناسبت‌های تقویمی آن‌ها در جایگاه‌های یادشده به همراه توضیحات لازم به نمایش گذاشتیم. این کار را به جهت تقویت حس میهن‌دوستی و تقویت حس مالکیت دانش‌آموزان انجام دادیم. این طاقچه‌ها یادی بود از سرمایه‌های ایرانی به جهت آشنایی با آن‌ها و همین‌طور تمرینی برای قدردانی. بنا داریم امسال یکی از آن طاقچه‌ها را به معرفی کتاب‌های کتابخانه فیروزبهرام اختصاص دهیم و در نخستین گام فرشاد غیبی، دبیر زبان انگلیسی فیروزبهرام، کتاب «سپیدمان» نوشته «آرمان آرین» را معرفی کرده است. این امکان فرصتی است برای کسانی که کتابی را از کتابخانه فیروزبهرام به امانت‌گرفته‌اند و می‌خواهند خواندن آن را به دیگران، به‌ویژه دانش‌آموزان نیز پیشنهاد کنند و همچنین فرصتی است برای دانش‌آموزان که با برخی از کتاب‌های کتابخانه دبیرستان فیروزبهرام آشنا شوند. این نوع معرفی نمونه‌ای استاندارد نیست بلکه تنها آغازی است برای انجام و تداوم این کار پسندیده. به نظرم مطالب این طاقچه لازم است کوتاه و جذاب باشد تا دیگران را مشتاق کند که کتاب را به امانت بگیرند و بخوانند.

                                                                                             خبر و عکس: کامران فریدونی، مسئول کتابخانه فیروزبهرام

 

متن کامل آقای فرشاد غیبی برای آشنایی با کتاب «سپیدمان» در ادامه می‌آید.

 

 

آشنایی با کتاب "سپیتمان"

 

درود ،

به باور من کتاب "سپیتمان" نوشته ی "آرمان آرین" کتابیست که حداقل یکبار باید آنرا خواند. در ادامه قسمتی از بخش پایانی کتاب " پیروزی بر دروغ" آورده شده است.

 

..........

بخار دهانش را در هوای سرد دی ماه بیرون داد و وارد پرستش گاه شد؛ اینجا را سنگ بر سنگ، باعشق بنا نهاده بودند که نخستین پرستش گاه در ایرانویج برای خداوند یکتا باشد.

فضای روشن و بزرگ زیر چهار طاقی را طی کرد و تا مقابل آتش مقّدسی که برای خداوند افروخته بودند، پیش رفت.

در این نیمه شب زمستانی، هیچ کس در پرستش گاه نبود اما آتش، فروزان بود؛ آن آتش را از هفتمین و آخرین بار که به ملاقات اهورامزدا در گروتمان رفته بود، با خود به بلخ آورده و در این آتشدان زرین نهاده بود. رو به آتش آسمانی نشست و دفتری چرمین از برابر آن برداشت و زیر لب به خواندن مشغول شد. نجوایش در میان ستون های چوبی بلند و دیوارهای سنگی می پیچید و ریش و موی سپید و بلندش در برابر نور زرد و سرخ، رنگ به رنگ می درخشید. کسی از پس ستونی بیرون آمد و به او نزدیک شد؛ زرتشت چشم گشود و تماشایش کرد. اهریمن بود با همان ردای سیاه و نقاب فلزی برّاق که نور زرد چشمانش از میان دو حفره ی خالی دیده می شد.

بی صدا گام برداشت و به مقابل زرتشت رسید؛ زرتشت دفتر را بست و به او نگاه کرد.

اهریمن با لبخند سرد همیشگی اش زمزمه کرد:آیا هنوز نمی خواهی به من بپیوندی و باور کنی که زندگی جاودان و زیبا، نزد من است؟!... باور کن که تو را خواهم بخشید و مثل یک پدر بخشاینده، تو را در آغوش می کشم... پسرک!

زرتشت جوابی نداد و تنها در سکوت تماشایش کرد. اهریمن با لودگی غرید:هنوز از یاد نبرده ام! هنوز هم جای آن زخم ها می سوزد... اما بگذریم، برای کار دیگری پیش تو آمدم. فکری دارم که دوست دارم ابتدا خودت آنرا بشنوی و بعد آن را برای آنها که در آینده می آیند و هرگز تو را ندیده اند، اجرا کنم...

در حالی که مراقب بود اخگری از آن آتش مقدس بر او نیفتد، چرخی بر گِرد زرتشت زد و سرش را به گوش زرتشت نزدیک و زمزمه کرد:کاری خواهم کرد تا آیندگان، گمان کنند تو افسانه ای بیش نبودی! کاری می کنم که نامت را هم با تردید صدا کنند گویی که جز  وهم  نبوده ای! کاری می کنم تا هیچ دست نوشته ای از تو به سلامت به دست یاران آینده ات نرسد، آن وقت تو را آن گونه خواهند شناخت که هرگز آن گونه نبوده ای...

زرتشت لب به سخن گشود:این دست نوشته ها که اینک می بینی، سروده های من است؛ همه ی

آن چه از خداوند پرسیدم و او پاسخ داد... نامش گات هاست. آن را برای آیندگان خواهم گذاشت تا خود قضاوت کنند...

اهریمن کمی سرش را دورتر کرد و با صدایی بلندتر گفت: من را بران!... بزن!... اما باور کن که چنان درباره ی تو، اغراق و انکار و تردید در قلب ها خواهم انداخت و چنان، زمان و زبان و فکر و زادگاه و داستان تو را در هم خواهم ریخت که دیگر حتی به سختی، یک نام هم از تو برجای بماند!... یک مشت خاطرات در هم ریخته! این ضیافت من خواهد بود، در ازای سال ها ضربه و لطمه ای که برمن وارد کردی...

زرتشت با آرامش زمزمه کرد: تا خداوند، چگونه بخواهد... که او والاترین نگهدار تمامی آن کارهایی است که در راه او کرده شده ... و او حافظه ی بی فراموشی جهان هاست.

زمانی که سر برگرداند، هیچ کس نبود؛ اهریمن رفته بود! روی به آتش بهشتی و سرودهای مقدسی که در دست داشت باز گرداند و ندید سایه ای دیگر از پس یک ستون به پس ستونی دیگر خزید. سایه گام به گام به او نزدیک شد و پاورچین خود را به آخرین ستون نزدیک آتشگاه رساند. خنجری در مشت داشت و لباسی تیره به رنگ شب پوشیده بود و نقابی سیاه بر صورت داشت. نجوای زرتشت را که شنید، دانست که او، اینک در عبادت شبانه اش غوطه ور شده است.

 

                                                                                                                                                         فرشاد غیبی، دبیر زبان فیروزبهرام

                                                                                                                                             شهریورماه1393خورشیدی

تعداد مشاهده (1438)       نظرات (0)

نظرات کاربران درباره خبر "آشنایی با کتاب «سپیدمان»، نخستین گام برای ورود به کتابخانه فیروزبهرام"


نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید